گاهی باید فریاد زد:"هیهات منا الذله"! و کمر بست به اصلاح و خوب کردن حال و روز.
یک ترم دانشکده نرفتم. به خلوتی چند ماهه نیاز داشتم تا سرو سامانی به اوضاع و احوالم بدهم. چپیدم توی خوابگاه و عزمم را جزم کردم برای انجام کارها و برنامه هایی عقب افتاده که یک عمر آنها را فدای بلند پروازی هایم کرده بودم. کتابهایی که ذهنم تشنه مطالبشان بود، سردرگمی هایی که در تلاطم حوادث زندگی مرا به زانو در می آوردند و باید هرچه زودتر ترخیصشان میکردم! و عقده هایی دیرینه که منتظر گشودن با سرانگشت قلمم بودند.
دوستان ولی دائم از درسها و علوم پایهی پزشکی آمار میگیرند. مورد بوده حتی پرسیدند: کدوم بخشی الان؟!
توی دلم میگفتم: به شما چه مربوط آخه؟ آفرین که خودتون یه ضرب میخونید و میرید جلو. ولی شما از حال و زندگی من خبر ندارید. میشه مرحمت بفرمایید و دست از سر اینجانب بردارید؟
درباره این سایت