خودم هم نمی‌دانستم آن همه اشک و صدا را از کجا می‌آورَدم! انگار بار رنج‌های 22 سال زندگی‌ام را آنجا گذاشتم و سبک شدم.  

ناله‌هایم ته کشیده‌بود که رفقا گفتند: دیگر وقت رفتن است. باید برویم به استقبال سایر مهمان‌هایمان. منتظر ما هستند. 

آمده بودند تا تابوت ها را ببرند. من هم درمانگاه و براداران با غیرت را پیچاندم و رفتم دنبال رفقایم. موقع پیاده شدن، حواسم به شاسیِ بلند پیکاب نبود! دوباره پرت شدم روی شن ها. اشک‌هایم را پاک می‌کردم. می‌خواستم خوب نگاه‌شان کنم. میخواستم تا آخرین لحظه لبخند زیبایشان را ببینم و با نگاه‌های ملتمسم بدرقه‌شان کنم.  

داشتم وداع می‌کردم که سوالی در ذهنم دوید و بیشتر قلبم را فشرد: چرا تابوتشان اینقدر کوچک است؟ مگر چند سال دارند؟ مگر چه اعضایی از بدنشان بازگشته؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها