تنها و کشان‌کشان خود را به اردوگاه رساندم. میدانستم در درمانگاه‌ها و بیمارستان‌ها چه خبر است. ترجیح دادم نروم.

در مسیر برگشت، مسئولین همراه غر می‌زدند که چرا دائم عقبی و ما را معطل میکنی؟ نمی‌دانستند که چه بر من گذشته و چقدر دارم تلاش میکنم تا سرپا بمانم. در مورد دختری حرف می‌زدند که حالش بد شده بود. می‌گفت: مثل گنجشکی که ترسیده باشد، روی پاهایم میلرزید. و داشتند ندانسته با بی رحمی همو را اذیت می‌کردند. 

تن نیمه جانم را روی تخت رها کردم. وقت هایی که حالم خیلی خوب با خیلی بد است، ذهنم بیشتر می‌جوشد و بیش از هر وقت دیگری نیاز به نوشتن دارم. یادداشت‌هایم را باز کردم. نوشتم: 

خود دیدی که امشب جانم را در کلهر جا گذاشتم. روی خاک‌های جبهه. در آغوش تابوت‌های دو عاشق گمنام.  

بعد از آن، همه چیز برایم ملال‌آور شد.  

بگو کِی تمامش میکنی؟ 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها