بهیار اجازه نداد بیشتر در آن محیط بمانم. مرا به ماشینی برد تا به درمانگاه منتقل شوم. در را که باز کردند، دو شهید گمنامِ پوشیده در پرچم ایران، به من لبخند زدند. رفقا خصوصی صدایم زده بودند. پیکر پاکشان تازه تفحص شده بود و میزبان کاروان نور بودند.
راننده که متوجه شد دارم صدا و گریههایم را خفه میکنم، از ماشین پیاده شد و راحتم گذاشت.
تمام عذابهایی که در رزم شبانه کشیدم، می ارزید به اینکه 1 ساعت در آغوش تابوتهای 2شهید گمنام، تنها درد و دل کنم و زار بزنم.
خانم بهیار و بچهها رفته بودند به ادامه برنامه برسند. هرازگاهی برادرانِ با غیرت میآمدند سر میزدند؛ ببینند سوژه هنوز زنده است یا نه! آب و شربتی میدادند و مراقبم بودند.
درباره این سایت