کابوس‌های ترسناکم به واقعیت بدل شده بود. می‌دویدم و فریاد می‌کشیدم. موج انفجار‌ها که تنم را به عقب می‌راند، میتوانستم احساس کنم. سر و صدای رزم شبانه داشت سرم را منفجر می‌کرد. دیگر کم مانده بود تانک بیاورند! اگر تاخت و تاز تانک را می‌دیدم، همان جا بیهوش میشدم و همه از شر جیغ‌هایم راحت می‌شدند!  

دیگران ولی آرام بودند. انگار فقط من بودم که اینقدر گوش‌هایم حساس، اعصابم ضعیف و روانم متلاطم بود. برایم عجیب نبود. می‌دانستم کمتر کسی گذشته‌ای چون من دارد.   

بالاخره کاروان را برای نمایش صحنه‌هایی از رزم و خط مقدم متوقف کردند. روی زمین افتادم. گوش‌هایم را گرفته بودم. دوست داشتم تئاتر رزم برادرانم را ببینم؛ ولی نمی‌توانستم چشم‌هایم را باز نگه‌دارم. جیغ‌های من همپای صدای انفجار‌ها و شلیک‌ها، دشت را پر کرده‌بود.  

بهیار نگران شده بود. سرم را به دامن گرفت و تسلا میداد. هربار که می‌گفت: دیگر تمام شد، الان برمیگردیم، صدای انفجاری می‌آمد و از جا می‌پریدم. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها