بیشتر از همه، با کتاب های دفاع مقدس حال میکردم. سیر مطالعاتی آثار متفکران دینی، سر جای خودش. ولی وقتی امام میفرمایند که این بسیجیان ره صدساله را یک شبه رفتند، یعنی باید دوزاری ات جا بیفتد که توی زندگی اینها راه میان بر را پیدا میکنی.
میخواندم و جملاتی که نشانه ای از آن راه کوتاه سعادت داشت، یادداشت میکردم. طولی نکشید که تفکر شهدا و فرهنگ و سبک زندگی شان دستم آمد. فهمیدم که شهدا زندگی را فهمیدند و رفتند. وقتی به فهم آنها برسی و زندگی ات را تسلیم کنی، لحظه پر کشیدن است. آن فهم، چنین محور هایی را برای زندگی تنظیم میکند: ولایت، انتظار و یاری امام زمان، نماز اول وقت، گناه نکردن، خدمت به خلق، تلاش بسیار و اخلاص.
معرفتم نسبت به شهدا عطش راهیان نور را در جانم انداختهبود. اطلاعیهی ثبتنام راهیان نور را روی هوا زدم!
سردار راهیان تعریف میکرد:
دیدم جوان بسیجی بعد از تکبیر نماز میگوید: "خمینی رهبر" و بعد شروع میکند به خواندن سورهی حمد!
نمازش که تمام شد، رفتم جلو و ایراد نمازش را گفتم. واکنش خاصی نداشت.
انتظار داشتم نماز دیگرش را درست بخواند. ضمن اینکه نماز قبلیاش را هم اعادهکند.
جوان الله اکبر نماز را گفت و بعدش: خمینی رهبر. مرگ بر آمریکا. مرگ بر ضد ولایت فقیه!!! (در حالی که با دستش به من اشاره میکرد! ) و ادامه داد: بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لله رب العالمین.!!
فدایی داری داداش!!
تنها و کشانکشان خود را به اردوگاه رساندم. میدانستم در درمانگاهها و بیمارستانها چه خبر است. ترجیح دادم نروم.
در مسیر برگشت، مسئولین همراه غر میزدند که چرا دائم عقبی و ما را معطل میکنی؟ نمیدانستند که چه بر من گذشته و چقدر دارم تلاش میکردم تا سرپا بمانم. در مورد دختری حرف میزدند که حالش بد شده بود. میگفت: مثل گنجشکی که ترسیده باشد، روی پاهایم میلرزید. و داشتند ندانسته با بی رحمی همو را اذیت میکردند.
تن نیمه جانم را روی تخت رها کردم. وقت هایی که حالم خیلی خوب با خیلی بد است، ذهنم بیشتر میجوشد و بیش از هر وقت دیگری نیاز به نوشتن دارم. یادداشتهایم را باز کردم. نوشتم:
خود دیدی که امشب جانم را در کلهر جا گذاشتم. روی خاکهای جبهه. در آغوش تابوتهای دو عاشق گمنام.
بعد از آن، همه چیز برایم ملالآور شد.
بگو کِی تمامش میکنی؟
خودم هم نمیدانستم آن همه اشک و صدا را از کجا میآورَدم! انگار بار رنجهای 22 سال زندگیام را آنجا گذاشتم و سبک شدم.
نالههایم ته کشیدهبود که رفقا گفتند: دیگر وقت رفتن است. باید برویم به استقبال سایر مهمانهایمان. منتظر ما هستند.
آمده بودند تا تابوت ها را ببرند. من هم درمانگاه و براداران با غیرت را پیچاندم و رفتم دنبال رفقایم. موقع پیاده شدن، حواسم به شاسیِ بلند پیکاب نبود! دوباره پرت شدم روی شن ها. اشکهایم را پاک میکردم. میخواستم خوب نگاهشان کنم. میخواستم تا آخرین لحظه لبخند زیبایشان را ببینم و با نگاههای ملتمسم بدرقهشان کنم.
داشتم وداع میکردم که سوالی در ذهنم دوید و بیشتر قلبم را فشرد: چرا تابوتشان اینقدر کوچک است؟ مگر چند سال دارند؟ مگر چه اعضایی از بدنشان بازگشته؟
بهیار اجازه نداد بیشتر در آن محیط بمانم. مرا به ماشینی برد تا به درمانگاه منتقل شوم. در را که باز کردند، دو شهید گمنامِ پوشیده در پرچم ایران، به من لبخند زدند. رفقا خصوصی صدایم زده بودند. پیکر پاکشان تازه تفحص شده بود و میزبان کاروان نور بودند.
راننده که متوجه شد دارم صدا و گریههایم را خفه میکنم، از ماشین پیاده شد و راحتم گذاشت.
تمام عذابهایی که در رزم شبانه کشیدم، می ارزید به اینکه 1 ساعت در آغوش تابوتهای 2شهید گمنام، تنها درد و دل کنم و زار بزنم.
خانم بهیار و بچهها رفته بودند به ادامه برنامه برسند. هرازگاهی برادرانِ با غیرت میآمدند سر میزدند؛ ببینند سوژه هنوز زنده است یا نه! آب و شربتی میدادند و مراقبم بودند.
کابوسهای ترسناکم به واقعیت بدل شده بود. میدویدم و فریاد میکشیدم. موج انفجارها که تنم را به عقب میراند، میتوانستم احساس کنم. سر و صدای رزم شبانه داشت سرم را منفجر میکرد. دیگر کم مانده بود تانک بیاورند! اگر تاخت و تاز تانک را میدیدم، همان جا بیهوش میشدم و همه از شر جیغهایم راحت میشدند!
دیگران ولی آرام بودند. انگار فقط من بودم که اینقدر گوشهایم حساس، اعصابم ضعیف و روانم متلاطم بود. برایم عجیب نبود. میدانستم کمتر کسی گذشتهای چون من دارد.
بالاخره کاروان را برای نمایش صحنههایی از رزم و خط مقدم متوقف کردند. روی زمین افتادم. گوشهایم را گرفته بودم. دوست داشتم تئاتر رزم برادرانم را ببینم؛ ولی نمیتوانستم چشمهایم را باز نگهدارم. جیغهای من همپای صدای انفجارها و شلیکها، دشت را پر کردهبود.
بهیار نگران شده بود. سرم را به دامن گرفت و تسلا میداد. هربار که میگفت: دیگر تمام شد، الان برمیگردیم، صدای انفجاری میآمد و از جا میپریدم.
خلوت با خود و غرق شدن در کتابها خوب است. ولیکن باید مرد عمل بود. باید در اجتماع زیست و سالم ماند. هنر در این است؛ نه در عزلت و یک گوشهای برای خود خوب بودن!
سفر و معاشرت با مردم موضع خوبی است برای کشف منافذ روح و ترمیم و رشد تفکر و شخصیت. رزقهایی هم که از شهدا و تیم فرهنگی اردو نصیب آدم میشود، جای خود دارد.
بیشتر از همه، با کتاب های دفاع مقدس حال میکردم. سیر مطالعاتی آثار متفکران دینی، سر جای خودش. ولی وقتی امام میفرمایند که این بسیجیان ره صدساله را یک شبه رفتند، یعنی باید دوزاری ات جا بیفتد که توی زندگی اینها راه میان بر را پیدا میکنی.
میخواندم و جملاتی که نشانه ای از آن راه کوتاه سعادت داشت، یادداشت میکردم. طولی نکشید که تفکر شهدا و فرهنگ و سبک زندگی شان دستم آمد. فهمیدم که شهدا زندگی را فهمیدند و رفتند. وقتی به فهم آنها برسی و زندگی ات را تسلیم کنی، لحظه پر کشیدن است. آن فهم، چنین محور هایی را برای زندگی تنظیم میکند: ولایت، انتظار و یاری امام زمان، نماز اول وقت، گناه نکردن، خدمت به خلق، تلاش بسیار و اخلاص.
معرفتم نسبت به شهدا عطش راهیان نور را در جانم انداختهبود. اطلاعیهی ثبتنام راهیان نور را روی هوا زدم!
گاهی باید فریاد زد:"هیهات منا الذله"! و کمر بست به اصلاح و خوب کردن حال و روز.
یک ترم دانشکده نرفتم. به خلوتی چند ماهه نیاز داشتم تا سرو سامانی به اوضاع و احوالم بدهم. چپیدم توی خوابگاه و عزمم را جزم کردم برای انجام کارها و برنامه هایی عقب افتاده که یک عمر آنها را فدای بلند پروازی هایم کرده بودم. کتابهایی که ذهنم تشنه مطالبشان بود، سردرگمی هایی که در تلاطم حوادث زندگی مرا به زانو در می آوردند و باید هرچه زودتر ترخیصشان میکردم! و عقده هایی دیرینه که منتظر گشودن با سرانگشت قلمم بودند.
دوستان ولی دائم از درسها و علوم پایهی پزشکی آمار میگیرند. مورد بوده حتی پرسیدند: کدوم بخشی الان؟!
توی دلم میگفتم: به شما چه مربوط آخه؟ آفرین که خودتون یه ضرب میخونید و میرید جلو. ولی شما از حال و زندگی من خبر ندارید. میشه مرحمت بفرمایید و دست از سر اینجانب بردارید؟
خانوادههای ناکارآمد فرزندانی بی ادب و شکننده تحویل جامعه میدهند. اگر اجتماع هم در تربیت و راست و ریست کردن آنها اهمال کند و اتفاقی و شانسی هم رو به راه نشوند، مطابق هوای نفس میروند جلو و تدریجا تبدیل به زالوهایی میشوند که خون ملت را مکیده ونهایتا خود را هم هلاک میکنند.
شازدههایی یافت میشوند در دانشگاه که خود را مم میکنند هر ترم یک نگار جدید داشته باشند و با اقسام و اقشار مختلف جنس مخالف آشنا شوند! گویی عهد بستهاند که تاn تا دختر را اغفال نکنند، دل به ازدواج نسپارند!
دخترهایی که از مهر پاک خانواده و آغوش پدر محروم بودهاند، اگر مراقب خود نباشند، طعمهی راحتالحلقوم چنین انگلهایی میشوند.
و این چنین میشود که قوای انسانی حکومت سرگرم نیازهای حیوانی خود شده و کمر جامعه میشکند.
دوست من، اگر خانواده به تو زندگی کردن یاد نداد، اگر جامعه بیش از آنکه تو را حمایت و تربیت کند، کتکت زد، اگر زمین خوردی و شکستی، حس کردی آنی نیستی که باید باشی، مایوس نشو. دست از تلاش بر ندار. هرچقدر میخواهی همانجایی که افتادهای، گریه و ناله کن. ولی بعدش بلند شو. به قلبت توجه کن. نوری را حس میکنی که وجودت را از امید و عشق گرم میکند. برو و صاحب این نور را بشناس. او کفایت میکند. ربِّ توست. تربیتت میکند. راه را نشانت میدهد.
. یهدی الله لنوره من یشاء. نور/35
تنها و کشانکشان خود را به اردوگاه رساندم. میدانستم در درمانگاهها و بیمارستانها چه خبر است. ترجیح دادم نروم.
در مسیر برگشت، مسئولین همراه غر میزدند که چرا دائم عقبی و ما را معطل میکنی؟ نمیدانستند که چه بر من گذشته و چقدر دارم تلاش میکنم تا سرپا بمانم. در مورد دختری حرف میزدند که حالش بد شده بود. میگفت: مثل گنجشکی که ترسیده باشد، روی پاهایم میلرزید. و داشتند ندانسته با بی رحمی همو را اذیت میکردند.
تن نیمه جانم را روی تخت رها کردم. وقت هایی که حالم خیلی خوب با خیلی بد است، ذهنم بیشتر میجوشد و بیش از هر وقت دیگری نیاز به نوشتن دارم. یادداشتهایم را باز کردم. نوشتم:
خود دیدی که امشب جانم را در کلهر جا گذاشتم. روی خاکهای جبهه. در آغوش تابوتهای دو عاشق گمنام.
بعد از آن، همه چیز برایم ملالآور شد.
بگو کِی تمامش میکنی؟
تنها و کشانکشان خود را به اردوگاه رساندم. میدانستم در درمانگاهها و بیمارستانها چه خبر است. ترجیح دادم نروم.
در مسیر برگشت، مسئولین همراه غر میزدند که چرا دائم عقبی و ما را معطل میکنی؟ نمیدانستند که چه بر من گذشته و چقدر دارم تلاش میکنم تا سرپا بمانم. در مورد دختری حرف میزدند که حالش بد شده بود. میگفت: مثل گنجشکی که ترسیده باشد، روی پاهایم میلرزید. و داشتند ندانسته با بی رحمی همو را اذیت میکردند.
تن نیمه جانم را روی تخت رها کردم. وقت هایی که حالم خیلی خوب با خیلی بد است، ذهنم بیشتر میجوشد و بیش از هر وقت دیگری نیاز به نوشتن دارم. یادداشتهایم را باز کردم. نوشتم:
خود دیدی که امشب جانم را در کلهر جا گذاشتم. روی خاکهای جبهه. در آغوش تابوتهای دو عاشق گمنام. بعد از آن، همه چیز برایم ملالآور شد. بگو کِی تمامش میکنی؟
کابوسهای ترسناکم به واقعیت بدل شده بود. میدویدم و فریاد میکشیدم. موج انفجارها که تنم را به عقب میراند، میتوانستم احساس کنم. سر و صدای رزم شبانه داشت سرم را منفجر میکرد. دیگر کم مانده بود تانک بیاورند! اگر تاخت و تاز تانک را میدیدم، همان جا بیهوش میشدم و همه از شر جیغهایم راحت میشدند!
دیگران ولی آرام بودند. انگار فقط من بودم که اینقدر گوشهایم حساس، اعصابم ضعیف و روانم متلاطم بود. برایم عجیب نبود. میدانستم کمتر کسی گذشتهای چون من دارد.
بالاخره کاروان را برای نمایش صحنههایی از رزم و خط مقدم متوقف کردند. روی زمین افتادم. گوشهایم را گرفته بودم. دوست داشتم تئاتر رزم برادرانم را ببینم؛ ولی نمیتوانستم چشمهایم را باز نگهدارم. جیغهای من همپای صدای انفجارها و شلیکها، دشت را پر کردهبود. هیستری داشت مرا از پای در می آورد.
بهیار نگران شده بود. سرم را به دامن گرفت و تسلا میداد. هربار که میگفت: دیگر تمام شد، الان برمیگردیم، صدای انفجاری میآمد و از جا میپریدم.
درباره این سایت